ethen

از او
با او
به او

دنبال کنندگان ۱۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

اینجارو یادم رفته بود :)

اگرچه بین همه ی چیزهایی که فراموش کردم اونقدرها هم پررنگ نبود

احساس خوبی ندارم

الان که فکر میکنم هیچوقت احساس خوبی نداشتم

فقط تظاهر میکردم

فکر میکردم تظاهر کردن کافیه

اما نیست

 

 

در دامنم اندوهی صد غنچه به تن دارد.

کاش می شد خودمو بروز رسانی می کردم.

که میشه تو بغل شب گریه کرد.

تو واقعیت ازت فرار میکنم تو رویاهام پیدات میشه، حتی تو خواب هم منو رها نمیکنی .

کاش یه سطل زباله گوشه ی ذهنم بود تا همه ی تهوعاتِ فکری و تعلقاتِ بیهوده ی خاطر رو بندازم توش! 

"خسته از نشخوار ذهنی و هضم بی فرجام هجویات..."

هزاران سطر سکوت دارم...

چه بد کرداری ای چرخ ...

 

چند ماهه تو این لحظه ام.

" یا أَیُّهَا الْاِنْسانُ ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ" ؟

+ وقتی انقدر مرگ نزدیکه ...