ethen

از او
با او
به او

دنبال کنندگان ۱۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

آسمان ، شوریده و آشفته...

سوال اینجاست : وقتی انسان بودن انقدر زیبا ، چرا حیوان شدن؟

لمس شده ام و به گمانم زمان مرا کول کرده است.

از آنجا که تو ایستاده ای چند وادی تا آدمیت راه است؟

گاهی وقت ها به دوست داشتن چیزی یا کسی بیشتر از خودش نیاز داریم.

تو دست هایت را بالا ببر من قول می دهم آسمان خم شود برایت و زمین روی پنجه هایش بلند شود.

بدون تو این دیوارها مرا می فرسایند و من از فسردگی لبریز می شوم.

نیت کردم و حافظ گفت:
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی
نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه مشکل باشی
گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی

                                                           

این کمترین حق من است که بخواهم بدانم تو کیستی و چرا به تو آلوده ام و چرا با تو سخن می گویم و در خود می بینمت و چرا چون عفونتی لاعلاج  مرا به این حال گماشته ای که حتی ندانم چرا باید تو را دوست بدارم و به تو فکر کنم و چگونه می توانم از تو رهایی یابم.

نمی دانم!  من تو را همراهم یا تو مرا همراهی؟