ethen

از او
با او
به او

دنبال کنندگان ۱۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

راستش هربار میگم این سری دیگه چیزی به فروپاشی نمونده اما دووم میارم

حال و روزم مثل موجی های جنگ زده اس

اینکه از کودکی مهر سکوت بزنن به لبات و باعث بشن دچار انزوا و اضطراب اجتماعی بشی و نتونی یه کلمه از حال و روزت بگی میشه همین آدم که شبا دهنشو بگیره و بدون کوچک ترین صدایی گریه کنه و تظاهر کنه همه چی عادیه

اینکه انقدر از واکنش اطرافیانت بترسی که به سکوتت ادامه بدی و لب به اعتراض باز نکنی و هیچوقت خواسته ای نداشته باشی که بگن اوه چه دختر قانع و فهمیده ای

اینکه همش حواست باشه شرایط خونه متشنج نشه که داداش کوچیکه یه وخ مث تو نشه

اینکه با کوچکترین صدایی ضربانت بره بالا و همیشه احساس ترس و ناامنی کنی

عمیقا خسته ام

 

احتمالا این بدترین تولد عمرم باشه .

باورم نمیشه ۴ سال از آخرین باری که وبلاگ نویسی می کردم میگذره

چرا انقدر سریع گذشت

و چرا با وجود گذشت این زمان من هنوز همونجا ایستادم ..

دلم برای بلاگفای عزیز تنگه 

برای صفحات مجازی که بیشتر از بقیه منو میشناسن

برای همه کسانی که اومدن و رفتن

برای منِ چند سال پیش همین حوالی ها

اینجارو یادم رفته بود :)

اگرچه بین همه ی چیزهایی که فراموش کردم اونقدرها هم پررنگ نبود

احساس خوبی ندارم

الان که فکر میکنم هیچوقت احساس خوبی نداشتم

فقط تظاهر میکردم

فکر میکردم تظاهر کردن کافیه

اما نیست

 

 

در دامنم اندوهی صد غنچه به تن دارد.

کاش می شد خودمو بروز رسانی می کردم.

که میشه تو بغل شب گریه کرد.

تو واقعیت ازت فرار میکنم تو رویاهام پیدات میشه، حتی تو خواب هم منو رها نمیکنی .

کاش یه سطل زباله گوشه ی ذهنم بود تا همه ی تهوعاتِ فکری و تعلقاتِ بیهوده ی خاطر رو بندازم توش! 

"خسته از نشخوار ذهنی و هضم بی فرجام هجویات..."

هزاران سطر سکوت دارم...