ethen

از او
با او
به او

دنبال کنندگان ۱۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
 مرا ربود و من یارای ایستادن نداشتم و حالا از دور خود را زندگی می کنم.

تا کی فرار؟ هوم؟

زندگی چیزی بسیار فراتر ازجان دادن ثانیه ها است.

لطفا بیا و بگو که آینه ها دروغ می گویند ، بگو کسی که اکنون با تو صحبت می کند من نیستم ، لطفا بیا و مرا به خود بازگردان .

تاریکی مرا در خود می بلعد و هیچ پنجره ای نیست که مرا به آفتاب بخواند .

من هنوز همان کودکم مادر اما بازی ها بزرگ شده اند ، کثیف شده اند ، دست ها دیگر گل آلود نمی شوند ، خون آلود می شوند ، زخم ها و جراحت ها خوب نمی شوند ، اسلحه ها واقعی اند ، آدم ها به راستی می میرند ، گریه ها و فریاد ها ساختگی نیستند ، من می ترسم ... دنیا به کابوس های شبانه ام می ماند ؛ دیگر نمی خواهم بازی کنم ، من این بازی را دوست ندارم.

میان زمین و زمان معلق مانده ام.
با نفس های مرگبار و جانکاه می گویم : از درک کردن آدم ها خسته شدم.
گاه چنان سرسپرده و گاه چنین متمرد .
تو با من چه می کنی ای روح؟
حرف بسیار اما سکوت زیبنده تر.